دریچه ای رو به شب
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
و پرسش نسیم از درخت ... زنده ای ؟
و پاسخ درخت ... زنده ام
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت
و مرد در پس دریچه ایستاده بود
میان پرسش ز خویش و پاسخی به خویش
در تو انکه بود هست ؟
در من انکه بود نیست
چراغ مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد
سکوت بود و ان صدا که گفته بود در من انکه بود نیست
و در سقوط ابشار بی صدای پرده ها
دلی به مرگ خویش می گریست .. می گریست
دوشنبه 18 مهر 1390 - 8:35:33 PM